|
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 17:18 :: نويسنده : parisa&sara
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 17:14 :: نويسنده : parisa&sara
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : parisa&sara
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : parisa&sara
مرد از راه می رسه
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:47 :: نويسنده : parisa&sara
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : parisa&sara
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : parisa&sara
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : parisa&sara
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : parisa&sara
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : parisa&sara
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. |