S&P
این وبلاگ برای سرگرمی همسنای خودمون درست شده امیدوارم به شما خوش بگذره
درباره وبلاگ


به وبلاگ خود خوش آمدید

پيوندها
ردیاب خودرو

دوستان گل و گلاب منتظر تبادل لینک هستم فداتون

 سارا و پریسا









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 24689
تعداد مطالب : 53
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
parisa&sara

آرشيو وبلاگ
فروردين 1391
اسفند 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 3:27 :: نويسنده : parisa&sara

*به سلامتی لرزش دست های پیر پدر

*کمپوت باز کردیم بخوریم ، به مامانم میگم : مامان فکرکنم مزش عوض شده ...

میگه : آره .... میگم : بریزمش دور ؟

میگه : نه بزار تو یخچال بابات میاد میخوره !!!!به سلامتی همه باباها....

*به سلامتی مادر...

که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره مادره...

 *ميگن واسه كسي بمير كه برات تب كنه اما مادر من از بچگي تا الان صد بار تب كرد با

 اينكه من يبارم براش نمردم هزار بار برام مرد. سلامتي همه ي اونايي كه واسه مادرشون

 مردند.

 *به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :

 اون رفیــــــــــــــــــــــــق منه .......

وقتی باختم گفت : من رفیـــــــــــــــــــــــــــقتم ......

*به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که

بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند

*به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره

به راننده گفت :پول خورد ندارم واسه همه رو حساب کن....!

* به سلامتی بیل!

که كمرشو راست كرد تا خميدگي كمر بابام مشخص نباشه.

 * به سلامتي كاغذ كه با اون همه خط و اون همه زخمي كه قلم رو دلش ميذاره ،

 درد منو تو  خودش ميريزه.

* به سلامتی اونی که بی کسه ولی ناکس نیست.

*به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته بازم

 سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌... انگشت کوچیکه ي عشقمم نیستی.

* به سلامتی اونایی که چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل

فانوس دریایی نمی چرخه...

* به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون

 میکنن...

* به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست

ولی هنوزم شکستن بلد نیست...

 *مرد و زغال مثل همند . مرد يه دستيش مثل سياهي زغال  . خشمش مثل قرمزي زغال.

 سكوتش هم مثل خاكستر زغال. سلامتي مرداي زغالي.

 *سلامتي اون قوي كه زمين خورد تا اون ضعيف زمين نيفته.

 * به سلامتی آسمون که با اون همه ستاره اش یه ذره ادعا نداره

 
شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : parisa&sara

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

-پرخوري قربان!

-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

-براي چه اين قدر كار كردند؟

-براي اينكه آب بياورند قربان!

-گفتي آب آب براي چه؟

-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

-كدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

-گفتي شمع؟ كدام شمع؟

-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

-كدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

-كدام خبر را؟

-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

 
شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 3:23 :: نويسنده : parisa&sara

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 
شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 3:19 :: نويسنده : parisa&sara

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم !!!

 
شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 2:26 :: نويسنده : parisa&sara

شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری . اما من تو را خوب می شناسم . ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی . و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم ؛تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم.

خوب یادم هست که آن روز ها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود . نور از لای انگشت های نازکت می چکید . راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند .

یادت می آید ؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان . تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط می گفت : همین که پایتان به زمین برسد ، می دانم چطور از راه به درتان کنم .

تو ، شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی.

اما همیشه خواب زمین را می دیدی . آرزویی رؤیا های تو را قلقلک می داد . دلت می خواست به دنیا بیایی . و همیشه این را به خدا می گفتی . و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ؛ ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ، ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا . ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...

دوست من ، همبازی بهشت ام ! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله ی خدا توی گوشم زنگ می زند : از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا .

بلند شو . از دلت شروع کن .

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم .

عرفان نظر آهاری

 
جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : parisa&sara

سلام !

حال همه ی ما خوب است !

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمان .

تا یادم نرفته است بگویم : حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود .

می دانم همیشه هوای آن جا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است ، اما تو لااقل ، حتی هر وحله ، گاهی ، هرازگاهی ، ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست ؟

راستی خبرت بدهم ، خواب دیده ام خانه ای خریده ام ، بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار .

هی بخند !

بی پرده بگویمت ، چیزی نمانده است ، چهل ساله خواهم شد .

فردا را به فال نیک خواهم گرفت.

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ی ما می گذرد ؛ باد بوی نام های کسان من می دهد.

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ؟

دریا جان !

نامه ام باید کوتاه باشد ،

ساده باشد ،

بی حرفی از ابهام و آینه .

از نو برایت می نویسم :

حال همه ی ما خوب است ،

اما تو باور مکن !

خوانده شده توسط خسرو شکیبایی

 
جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, :: 16:21 :: نويسنده : parisa&sara

باز دوباره هوا پر از عطر عید و شادمانی شده . درختان پیراهن سبزرنگشان را بر تن می کنند و همه غرق در شور و حال عید هستند . چلچله ها برای دیدن لبخند آفتاب تند تند بال می زنند و لحظه شماری می کنند تا به خورشید برسند و زندگی پر شکوفه ی بهاریشان را آغاز کنند . آری طبیعت ماندگار است و تا شقایق هست زندگی باید کرد .

شادیتان را خرج کنید و پنجره ی دل هایتان را بگشایید شاید بهار امید را به قلب هایتان بیاورد.

س ا ر ا

 
جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : parisa&sara

اگر ایمانم چنان کامل باشد تا آن جا که کوه ها را جابه جا کنم و عشق نداشته باشم .... ه ی چ م !

عشق زندگی است ، عشق هرگز خطا نمی کند و زندگی تا زمانی که عشق هست به خطا نمی رود . در تمامی مخلوقات عشق همچون عطیه برتر حاضر است زیرا هنگامی که هر چیز دیگری به پایان می رسد عشق می ماند .

"پائلو کویلو"

همیشه به خودت ، تنها به خودت اطمینان داشته باش و در هنگام مشکلات به آسمان نگاه کن ، چرا که معمولا اطرافت خالی از دوستانی می شود که تا دیروز به پای رفاقت جان می دادند ...

زندگی زیباست چشمی باز کن           

   گردشی در کوچه باغ راز کن

   هرکه عشقش در تماشا نقش بست   

   عینک بدبینی خود را شکست

   علت عشق ز علت ها جداست          

   عشق اسطرلاب اسرار خداست

   من میان جسم ها جان دیده ام

   درد را افکنده درمان دیده ام

   دیده ام بر شاخه ی احساس ها

   می تپد دل در شمیم یاس ها

   زندگی موسیقی گنجشک هاست

   زندگی باغ تماشای خداست

   گر تو را نور یقین پیدا شود

   می تواند زشت هم زیبا شود

   حال من در شهر احساسم گم است

   حال من عشق تمام مردم است

   زندگی یعنی همین پرواز ها

   صبح ها ، لبخند ها ، آواز ها

   ای خطوط چهره ات قرآن من

   ای تو جان جان جان جان من

   با تو اشعارم پر از تو می شود

   مثنوی هایم همه تو می شود

   حرف هایم مرده را جان می دهد

   واژه هایم بوی باران می دهد

 

 

 
پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 4:34 :: نويسنده : parisa&sara

 
پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 4:0 :: نويسنده : parisa&sara


زندگی زیباست زشتیهای آن تقصیر ماست، در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست .

 
زندگی زیباست آنقدر که دوستش دارید , پس برای دوست داشتن زندگی کنید
 

-

 
 زندگی با همه سختی ها و مشکلاتش باز هم زیباست رنگارنگ و شیرین زندگی زیباست ای زیبا پسند. زنده اندیشان به زیبایی رسند
 
زندگی زیباست به سادگی و لطافت شبنمی نشسته بر برگی سبز
 
زندگی زیباست به زیبایی چشمانی که هستی را زیبا می بیند زندگي زيباست ، نه در رويا... بوسه زيباست ، نه برای هوس
 
زندگی را دوست داشته باش ای دوست داشتنی!

تا شقایق هست زندگی باد کرد

پس زندگی کن که زندگی زیباست

زندگی زیباست ... و با اندکی پستی و بلندی ...
 

زندگی زیباست اگر باور های پاک را باور داشته باشیم